امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

دنیای این روزای من

عید و 10 ماهگی

تو بهاری ، نه بهاران از توست از تو میگیرد وام ، هر بهار اینهمه زیبایی را... عیدت مبارک نازنینم. کلی عکس و حرف در ادامه مطلب امیر علی من ، اولین بار هست که شکوفه های بهاری رو میبینی و من بعد از بیست و شش سال اولین بار هست که شکوفه ی بهاری ای به این زیبایی و خوش عطری میبینم. تو عطر مستدام زندگی منی ، حتی اگر فصل ، فصل بهار نباشد. قربون تیپ های عیدت: کلی عیدی های خوب گرفتی که همه رو تو آلبومت نوشتم مامانی. کلی هم جاهای خوب رفتیم با کالسکه:     ****** بازی: اما بازیهای تو توی 9-12 ماهگی همراه با کتاب اینا باید میبود:   اما چه کنم که عشق تو آشپزخونه و کلبینتها و سر درآوردن از م...
10 فروردين 1392

15بهمن تا 15 اسفند- 9 ماهگی

بوی عید میاد امیرعلی من ، بوی عید. نفس بکش ، تو هم میفهمی مامانی؟ همیشه هدیه دادن رو از هدیه گرفتن بیشتر دوست داشتم. ذوقی که از قبل برای تهیه یک هدیه دارم بی شباهت به ذوقی که امسال برای اومدن عید دارم نیست. همه چی با گذشته فرق کرده. امسال تمام تلاش من برای هدیه دادن هست ، هدیه عشق و لبخند به تو. چیزهای جدیدی هست تو زندگی که باید بهشون فکر کنیم. من و بابا. لباس عیدت. اسکناس های لای قرآن که میخوام هر سال به نامت بنویسم. عکس هفت سین . . . باید بیشتر فکر کنم مامانی ، مهلت میخوام. خب بریم عکس های ماهی که گذشت رو ببینیم. همچنان می ایستی و من منتظر اولین قدم های مستقل توام. قدم های بی مبل ، بی کابینت ، بی تکیه گاه... کلی ع...
15 اسفند 1391

15 دی تا 15 بهمن - تاتی تاتی ...

  اونایی که چندتا بچه بزرگ کردند میدونند چقدر لذت بخشه اولین موفقیت های زندگی نی نی ات رو ببینی. من برای هر مرحله جدید زندگیت پر از ذوق و شوقم. اونایی که چند تا نی نی بزرگ کردند بهم میگن اینقدر برای راه رفتنش ذوق نداشته باش ، شروع به راه رفتن که بکنه بیچاره ای. همش باید دنبالش بدویی. همش دیگه تو دردسری... ولی خب اسمم رو گذاشتند "مادر" که دیگه به خودم ، به راحتی هام و به خودخواهی هام فکر نکنم. نمیتونم بخاطر اینکه خودم در آسایش باشم از بالیدن تو چشم بپوشم. وقتی تو کتابها میخونم با گذاشتن چند تا اسباب بازی به فاصله های مختلف روی یک مبل بلند ، به راه رفتن کودکتان کمک کنید ، دیگه به این فکر نمیکنم که راحتی خودم را میخوام یا شکوفا شدن تو ...
15 بهمن 1391

15 آذر تا 15 دی - 7ماهگی

  به جمع فرنی خورها خوش اومدی مامانی این ماه قدم به 7 ماهگی گذاشتی و مامان بزرگی برات حریره بادوم درست کرد و تو کلی دوست داشتی:   بعد ازون میزاشتمت تو رینگ بوکس جدیدت و سفره پهن میکردم و تو به طور مستقل فرنی ات رو میخوردی و ته ظرف هم لیس میزدی ! پس این غذای من چی شد مامان! به به مامانی ، با زهم هست؟! از اتفاقات دیگه تو این ماه جوونه زدن اولین دندونهات قبل از 7 ماهگی بود . مامانی یه روز اتفاقی که بهت فرنی میداد ، تقه ی قاشق به دندونت رو شنید و فهمید شما داری بزرگ میشی :   به جای یکی ، دو تا باهم درومده و خداروشکر بدخلق نشدی. مامان قول میده بعد از امتحاناش برات یه جشن دندونی خوب بگیره . ...
15 دی 1391

15 آبان تا 15 آذر - ایستادن!

  این ماه کمی به مامان سخت گذشت. بابا یک عمل جراحی داشت و مامان برای اولین بار این حس غریب رو تجربه میکرد که باید پشت در اتاق عمل منتظر مرد زندگیش و پدر فرزندش باشه. اونجا پشت در اتاق عمل بود که فهمیدم واقعن بابا الان دو تا نقش داره و دیگه فقط برای من و آرزوهای من نیست پسرم. روی صندلی های آبی بیمارستان رضوی گاهی چشم هام ناخودآگاه تر میشد و گاهی بی دلیل میخندیدم امیرعلی مامان! بیا از خدا بخواهیم که همیشه ما رو و این مثلث رو برای هم نگه داره. نه ! مثلث کافی نیست. بزار دست هامون رو باز تر بگیریم و یک دایره تشکیل بدیم : ما سه تا + بابا بزرگهات و عزیزت + مامان مامانت ، همه وجودم که الهی همیشه سلامت باشه + خاله ها و دایی ها و زن دایی+ عمه و...
16 آذر 1391

15 مهر تا 15 آبان - اولین آتلیه ، سینه خیز و نشستن

مامان تو فکر آتلیه بردنت بود که عمه مهیار زنگ زد و گفت بریم آتلیه یکی از دوستاش تو هتل پارس تا از تو به عنوان مدل عکس بگیرن. مامان هم کلی تو اینترنت گشت دنبال فیگورهای عکس نی نی ها و دست آخر با دو تا ساک از وسایل و عروسک و لباس و حوله هات راهی آتلیه شدیم.   خب اول از همه بگم که تو توی این ماه یعنی در 4 ماه و بیست روزگی خیلی موفقیت های بزرگی به دست آوردی. سینه خیز کردن تو این سن و نشستن تو 4 ماه و نیمه گی یه چیزی شبیه اینه که بابات ساختمونش رو 4 ماهه سفت کاریش رو تموم کنه! تو تو آتلیه مدام سینه خیز میکردی و گاهی هم نیمچه میشستی: خابالو پاشو هنوز چند تا فیگور دیگه مونده: راستی خاله نرگس هم کلی بهمون سرویس داد تا...
15 آبان 1391

4 ماهگی

  عزیز دلم ، امیرعلی من: از اول مهر که دانشگاه میرم بیشتر معنی دوست داشتنت رو میفهمم. پسرم ، بزرگتر که بشی میفهمی " دلتنگی" آدم ها بدجوری به "دوست داشتن " ادم ها مربوط است. ساعتهایی که تو کلاسم و میدانم تو هم پیش مامانی یا عزیز هستی و بهت خیلی هم خوش میگذرد ، باز دلم پیش توست و نگرانم. بزرگتر که بشوی میفهمی نگرانی هم یکی دیگر از همان چیزهایی ست که بدجوری به دوست داشتن مربوط است.     توی ماه چهارم زندگی ات تو غلت زدی و من و بابا برای موفقیت بزرگ چهار ماهگی ات میخندیدیم. میخواستیم مطمین شویم اتفاقی نبوده است که دست به دامن این توپ زرد شدیم :   اولین عروسی ای که رفتی نامزدی فایزه جون بود، ...
15 مهر 1391