4 ماهگی
عزیز دلم ، امیرعلی من: از اول مهر که دانشگاه میرم بیشتر معنی دوست داشتنت رو میفهمم. پسرم ، بزرگتر که بشی میفهمی " دلتنگی" آدم ها بدجوری به "دوست داشتن " ادم ها مربوط است. ساعتهایی که تو کلاسم و میدانم تو هم پیش مامانی یا عزیز هستی و بهت خیلی هم خوش میگذرد ، باز دلم پیش توست و نگرانم. بزرگتر که بشوی میفهمی نگرانی هم یکی دیگر از همان چیزهایی ست که بدجوری به دوست داشتن مربوط است.
توی ماه چهارم زندگی ات تو غلت زدی و من و بابا برای موفقیت بزرگ چهار ماهگی ات میخندیدیم. میخواستیم مطمین شویم اتفاقی نبوده است که دست به دامن این توپ زرد شدیم :
اولین عروسی ای که رفتی نامزدی فایزه جون بود، دوست مامانی.آروم بودی و دوست داشتنی و همه ی نی ها دور کالسکه ات جمع شده بودند تا یک نی نی خیلی از خودشون کوچیک تر رو ببنند. ازونجایی که مامانی روت غیرت داره بلندت کرد تا کسی اذیتت نکنه :
یکی از روزای خوب 4 ماهگی ات دیدن دوباره ی دوستت رهام بود. رفتیم خونه ی خاله نرگس و کلی بهمون خوش گذشت:
اینم چند تا از عادت هات:
دوست داری وقتی میخوابی زیر گردنت عرق نکنه و اینطوری میدیش بالا:
همچنان با پاهات بازی میکنی:
همچنان انگشت میخوری:
و ...
پایان 4 ماهگیت که ازش وحشت داشتم بخاطر واکسن ، اونی نبود که فکر میکردم. اصلن مثل دو ماهگیت سخت نبود و برنارد ما رو نجات داد. اصلن انگار آب شنگولی خورده بودی بس که به برنارد میخندیدی. اینم تو و برنارد:
خداحافظ 4 ماهگی ...
من :امیر علی از رو صندلی بای بای کن
بابا: باشه طلبت هنوز زوده