امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دنیای این روزای من

بسته های غم دی ماه

1393/11/6 14:47
768 بازدید
اشتراک گذاری

دی ماهی که گذشت پر بود از غم.

خدا برایمان بسته های کاغذ پیچ خاکستری فرستاده بود از آسمان که با روبانهای سیاه یا طوسی تزیین شده بود. فرستاده بودشان برای ما زمین ، مشهد ، باهنر 9 ، باهنر 8 ، بهار 9 ، پلاک...

بسته ها را که باز کردیم گونه هایمان پر شد از اشک. من ، بابا مهدی ، مامانی ، خاله الهه ، عزیز ...

تو اما سبک بال میخندیدی و نمیدانستی چه شده و همه ی دغدغه ات این بود  که وقتی ما لباس گرم میپوشیم تا برویم بیمارستان ، ماشین بزرگ قرمزت جا نماند و با خودمان برداریم و بتوانی تو حیاط بیمارستان بدوی و بازی کنی!

بسته ها ی خاکستری غم تا چند روز گوشه خانه هایمان افتاده بود و ما مثل جن زده ها بهشان زل میزدیم و جرات نمیکردیم به  غمی که در زندگیمان جا باز میکرد دست بزنیم. توی ذهنمان احتمال حکمت های متفاوتی که خدا برایمان در نظر گرفته بود را مرور میکردیم و با هیچ منطقی قبولشان نمیکردیم.

دزدکی پیش خودم فکر میکردم وقتی خدا بسته های خاکستری را به فرشته های پستچی اش میداد ، چه میشد بسته ها به جای خیابان باهنر ، اشتباهی می افتاد جای دیگر، یا نه ، بین زمین و آسمان گم میشد و به دست هیچ کس نمیرسید؟

چند روز میگزرد و ما کم کم یاد میگیریم خودمان را جمع و جور کنیم. که بفهمیم همیشه جای شکر هست. همیشه فرصت هست. اما با روزهای نیامده و بسته های دیگری که نمیدانیم چه هستند چه میشود کرد؟

دلم خوش است که بسته های غم تو فعلن کوچک است پسرجان! ختم میشود به تمام شدن دنت توی یخچالمان یا نخواندن سی دی مک کووین توی دستگاه ، وقتی زیادی خش گرفنه. اینجور وقتها ست که گریه میکنی و همین بسته های کوچک را تاب نمیاوری و زمین و آسمان را بهم میریزی.

مادرت هستم و خوب میدانم باید به فکر دوختن زرهی آهنین باشم برایت. زرهی که مقابل سینه ات بگیری و مثل یک مرد تمام عیار به جنگ فرشته های پستچی ای بروی ماموریشان رساندن کلی بسته خاکستری است به زمین.

شاید هم باید دلی بزرگ برایت آرزو کنم و تحملی فراخ.

بیا دستهایمان را به هم بدهیم پسر. بلند آرزو کنیم که خدا بسته هایی که برایمان میفرستد کاغذ کادوهای باب اسفنجی و توت فرنگی کوچولو و گل و پروانه داشته باشد با روبانهای صورتی و آبی و سبز پسته ای.

آخر دی ماه لباس هایمان مشکی شد و من چند روز به خانه ی بهار 9 فکر کردم که چطور صاحبخانه اش تاب بسته ی سیاهش را آورده است؟

امیرعلی خوبم ، نگرانم . و اینی که روی لبهایم میبینی اسمش خنده نیست. دروغ تصنعی ای هست که تو را دلگرم کند. کاش قدری بزرگتر بودی تا بهت میگفتم از روزهای نیامده میترسم. ازینکه فرشته های پستچی قرار است برایمان چه بیاورند، ازینکه...

برف اول بهمن پشت پنجره نشسته و تو از من میپرسی : حالا میشه بریم برف بازی مامانا؟

جمله ات بهم امید میدهد و با خودم میگویم به روزهای نیامده فکر نباید کرد. وقتش است باهم لباس بپوشیم و برویم برف بازی و بخندیم و اونی که روی لبهای هم میبینیم اسمش خنده باشد. خنده.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)