امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دنیای این روزای من

مامان بزرگ های مهربون و خاله الهه جون و پایان ده روز

ده روز گذشت.ده روز همه پیش ما بودندو مامان مامانی تو این ده روز بابای مامانی و خونه زندگی رو گذاشت و پیش ما خوابید و مواظب من و تو بود . من بداخلاق بودم. درد داشتم . اما مامان مامانی صبور بود و باحوصله. از مهمونا پذیرایی میکرد و مثل پروانه دور من و تو میگشت.ممنون مامان مامانی. مامان بابایی هم برای من غذاهای مقوی درست میکرد و برای همه مون میاورد. واسه اونایی هم که نبودن میفرستاد. کلی حواس مامان بابایی این مدت پیش ما بود. مرسی مامان بابایی. خاله الهه هم از کلاس های دانشگاهش زد و این چند روزی که مشهد بود همه اش از من و تو مراقبت کرد. خاله الهه خواب نداشت به خاطر ما. ممنون خاله الهه. بعد ده روز اولین شبی بود که ما سه تا باهم تو خونه تنها...
16 خرداد 1391

بیمارستان

  مامانی و تو ریکاوری دو ساعت نگه داشتن. بعد از کلی فشار دادن دل مامانی ، آوردنم تو بخش. اونجا کلی همه منتظر من و تو بودن. مامان مامانی و بابای مامانی و مامان بابای بابایی و خاله ها و دایی ها و عموها و عمه تو. خاله های مامانی و دخترخاله هاش و عروس خاله هاش و...+ یک عالمه گل و سبد گل. که از دیدن همه شون خیلی خوشحال شدم. بعد تو بیمارستان بابای بابایی و عمو هات و زن عمو و عمه ات به من یع عالمه کادو دادند و مامان بابایی هم به تو این دستبند خوشگل رو داد:   مامان مامانی هم به من یه سرویس خوشگل کادو داد و بابای بابایی هم یک دفترچه حساب تپل به تو. بابابزرگ ساعت 1 ظهر تو گوش هات اذون خوند و تو مسلمون کوچولوی خودم شدی. بعد مه...
15 خرداد 1391

از نیامدن...

  از نیامدن تو امروز گریه کردم.41 هفته گذشته و هنوز خبری نیست. که تو در را بکوبی و بگویی تق تق . من اومدم مامانی. تق تق ، دالی بابایی. دکترت تنهایمان گذاشته و امروز مامانی در به در کوچه های شهر شد برای دومین بار تا یک دکتر پیدا کند که ریسک زایمان طبیعی مامانی رو قبول کنه . تو تپل شده ای و همه دست رد زدند به سینه مامانی. پسرک 4 کیلو 250 ای من انگار قرار است تقدیر چیز دیگری باشد. امروز از خونه تا حرم پیاده رفتم تا تو بیایی. کیسه ی آبی بترکد. سری پایین بیاید. نشد که نشد. ناهار رفتیم با بابا رستوران امید تو ارگ و بابا من رو دلداری داد. بعد هم بابا برای اینکه سر من رو گرم کنه با عمو پژمان عکس های من و بابا را دادن به یک نرم افزار تو کا...
13 خرداد 1391

تو در منی و با من

  هیس . همه ساکت. قمری پشت پنجره اتاق خواب ساکت. بارون پشت پنجره ساکت. هیس . با همه تان هستم. ساکت. فقط تو بزن.تاپ تاپ. تنها صدای دنیای این روزهایم تو باش. تاپ تاپ. انتهای هفته چهل هست و من دلم میخواد تا میتونم با این گوشی دکتری به صدای قلب کوچولوی تو گوش کنم. به صدای قلبی که توی دلم میزند. بابایی برم یه گوشی خریده مارک لایت من امریکاو از همان ها که دکترت هر دو هفته میگذارد روی شکمم و صدایت را میشنود. خودم هر شب تکونهایت با این گوشی میشنوم. اما وسیله انتقال دهنده ی صداهای دنیای ما به تو کمی ساده تر هست. یک سر لوله ی منعطف جارو برقی را میزارم روی شکمم و یک سرش را روی دهنم: سه دو یک امتحان میکنیم: یه شب میخونم:یه روز آقا خرگوشه... ...
8 خرداد 1391