بیمارستان
مامانی و تو ریکاوری دو ساعت نگه داشتن. بعد از کلی فشار دادن دل مامانی ، آوردنم تو بخش. اونجا کلی همه منتظر من و تو بودن. مامان مامانی و بابای مامانی و مامان بابای بابایی و خاله ها و دایی ها و عموها و عمه تو. خاله های مامانی و دخترخاله هاش و عروس خاله هاش و...+ یک عالمه گل و سبد گل. که از دیدن همه شون خیلی خوشحال شدم. بعد تو بیمارستان بابای بابایی و عمو هات و زن عمو و عمه ات به من یع عالمه کادو دادند و مامان بابایی هم به تو این دستبند خوشگل رو داد:
مامان مامانی هم به من یه سرویس خوشگل کادو داد و بابای بابایی هم یک دفترچه حساب تپل به تو.
بابابزرگ ساعت 1 ظهر تو گوش هات اذون خوند و تو مسلمون کوچولوی خودم شدی. بعد مهمونا یکی یکی اومدن دیدنمون.
بعد من و تو تنها شدیم و مامانی همه اش به تو ور میرفت اما از درد بخیه نمیتونست بغلت کنه.
از خاله ممنون که عکس به این واضحی از هیکل شما در بدو تولد گرفته.
ببخشید مامانی بابت دستکش ها. کلی ناخونات بلند شده بود تو این 41 هفته.