ماه مهربانت مبارک!
جو فراست توی کتاب "مادر کافی" میگوید بچه ها بین دو تا دو و نیم سالگی باید کم کم از مادر جدا شوند و مهد و کلاس و محیط های اجتماعی را به تدریج تجریه کنند!
بابا مهدی میگوید هنوز زود نیست؟
توی مراسم تعزیه عمو محمود ، یوسف چهار ساله به تو پز میدهد من مهد میرم تو که نمیری! تو شلیلی گاز میزنی و اخم میکنی و میگویی میرم که!
عروس خاله جان میگوید آفت مهدها مریضی است! توی دوره فامیلی نشسته ایم که از عفونت گوش دختر یک ساله اش دارد برای همه تعریف میکند و یک هفته بستری شدن کیانا در بیمارستان!
مطالب علمی توی اینترنت میگوید مهارت اجتماعی ! مهارت اجتماعی!
مامان بابا مهدی میگوید الهی بگردم ، زود نیست؟
مامانی میگوید زرنگه مشالله ، هر شعری براش خوندم زود حفظ شد.
خاله گلاله میگوید از سنش جلوتره ، تو خونه بودن دیگه خسته اش میکنه.
عروس خاله بزرگه میگوید پرنیان سه سالگی رفت. من راضی بودم.
به همه میگویم روزس 3 ساعت فعلن. 10 تا 1 . بیشتر برایش تفریح است.
به بابا مهدی میگم : برو خاطره!
فکر میکنم تمام مهدهای خوب شهر را گشته بودم و بین خاطره و رسالت گیر کرده بودم. معاون رسالت برای پوشک بودنت بهم استرس داد و گفت فقط 10 روز تا اول مهر مونده. از پوشک بگیرید و بیاریدش!
معاون خاطره لبخند زد و توالت های کودک رو نشونم داد و گفت خودش اینجا از بقیه یاد میگیره. مهد براش الان یک بحرانه ، از پوشک گرفتن نباید هم زمان با یک بحران دیگه اتفاق بیفته.
روز اول مهر توی کیفت ظرف چاشتت را میزارم و قمقمه مک کویین آب و پوشک و دستمال مرطوب! همراهت توی جشن اول مهر شرکت میکنم و بلند توی حیاط میخوانیم : خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا را
اسم معلمت نوشین جان است و کمی استرس در رفتارش مرددم میکند. بچه های کلاس دو ساله اند و اکثرن نمیتوانند مثل تو خوب حرف بزنند. شعر خواندن بلد نیستند. مرتب گریه میکنند و تو صورت هم میزنند و بهم چیزی پرتاب میکنند و نوشین جون نگران دور خودش میچرخد و مظطرب میگوید میشه از کلاس برین بیرون؟ در را که میبندد از لای در میبینم یه مشت کاغذ و لگو میریزد جلویشان و من نا امید تو را از کلاس بیرون میاورم و برمیگردیم به خانه!
روز دوم برایت لیستی که مهد داده را میخرم و همراهت توی کلاس میشینم و فکر میکنم باید بقیه مربی ها را ببینم.
روز سوم باز همراهت توی کلاس میشینم و این بار توی کلاس مریم جون هستیم. بچه های 3 تا 4 سال. خوب حرف میزنند. خوب شعر میخوانند. مریم جون آرامش دارد. میداند چطور به کار بگیردشان. بچه ها اجاز میگیرند و دستشویی میروند. تو غریبی میکنی و همراه بچه ها برای شعر خواندن نمیشوی و پشت صندلی های مخصوص بچه ها نمیشینی. مریم جون ازم میخواهد قاطی بچه ها بشینم و شعر بخوانم تا تو دنبالم بیایی. قاطی بچه ها میشوم و میخوانم: شیر واسه ما مفیده ، مانند برف سفیده...
تو میایی کنارم و آروم شروع میکنی به دست زدن.
ده روز بعد وقتی توی حیاط دارم میچرخم و تقریبن مطمین شدم که توی کلاس پیش مریم جون میمانی ، یادم می افتد که تو به یوسف توی مجلس چهلم عمو محمود گفتی منم مهد میرم. اسم معلمم مریم جونه!
خیالم جمع میشود و حیاط مهد را که ترک میکنم از دور برایت 4 قل میفرستم تا از شر همه بیماری ها راحت باشی نازنینم.