امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دنیای این روزای من

تهران خوب ، تهران بد

1393/8/15 12:59
841 بازدید
اشتراک گذاری

آخر مهر بود که برای بابا سفر کاری پیش اومد و من و تو از خدا خواسته چمدونمون رو جمع کردیم تا باهاش همراه بشیم. از مامانی هم خواستیم مارو همراهی کنه تا منم به کارایی که تو تهران داشتم برسم.

از قبل توی سایت های تئاتر کودک گشتم و دو تا نمایش عروسکی برات انتخاب کردم که بریم. دوتا نمایش شاد و موزیکال. مشهد نمایش عروسکی سالی یک بار بصورت جشنواره داره اما تهران مرتب برگزار میشه. خب کیفیت همه شون هم خوب نیست اما دیدنش برای چشم های دو ساله تو که هنوز سهل پسندن ، خالی از لطف نیست. روز اول رفتیم فرهنگسرای سرو کنار پارک ساعی. گروه بدقول نمایش بدون اطلاع رسانی ، نمایش رو به مدت یک هفته کنسل کرده بودند و من ناراحت و عصبانی ماندم چه بکنم! با مامانی و تو رفتیم تو پارک ساعی چرخیدیم:

شب رفتیم مجتمع کوروش و تداعی فیلم شهر موش ها برای تو:

روز بعد رفتیم فرهنگسرای فردوس تو صادقیه و برنامه طبق ساعت اجرا شد. واکنش تو برایم هیجان انگیز بود. تو محو داستان شده بودی و با موزیک و شخصیتها همراهی میکردی:

بعد نمایش با گروه عکس گرفتی و تا شب با من راجع به نمایش حرف زدی:

دفعه دوم اوایل آبان باز راه افتادیم سمت تهران . باز هم برای کار بابا مهدی که دعا میکنم زودتر درست بشه. کلی برنامه و نمایش عروسکی تو ذهنم بود ببرمت که تو مریض شدی.

مهمون نعیمه جون و آقا ناصر رفته بودیم برج میلاد و تو با نیایش خوش بودی که یهو ..... بالای برج میلاد بودیم که حالت بهم خورد و بالا آوردی و فرداشبش تب کردی و ...

تا به حال اینقدر بی حال ندیده بودمت. خاله الهه برات کشمش جوشوند و دایی محمود گفت هرچی میلش میکشه بهش بدین. تو مثل زنهای حامله ویار چیپس و بستنی کرده بودی و بابا مهدی از صبح تا شب نبود. تعویض پوشک و اسهال پشت سرهم. خاله الهه زیرگوشت لالایی خوند و تو بی حال ازین بغل به اون بغل رفتی. برات سوپ گزاشتم و هر یک ساعت شاید یه قاشق دهن میزدی.

 شب 4 ساعت به 4 ساعت شیاف گزاشتم و تو 4 ساعت به 4 ساعت بهم گفتی اینکارت رو مامان دوست ندارم. دیگه نکن. باشه؟

جمله های خودم رو تحویلم میدهی آینه جان! مهربان جان! جان جانان!

برگشتنی توی فرودگاه بداخلاق بودم و به مامانی و دایی محمد بی حوصلگی کردم. درکم کردند و هیچ نگفتند و بعد خودم شرمنده شان شدم و عذرخواستم.  از همه اونهایی که توی بزرگ شدن تو با من صبوری کردند و بهم کمک کردند و کج خلقی های من رو به رو نیاوردند ممنونم. خیلی وقتها امیرعلی عزیزم از وجود اینها ، این مهربانها با چشم های نگرانشون پیش خدا شاکر بودم.

امیرعلی عزیزم چیز دیگری هم هست که باید بدونی. این چند روزی که تو بی حال و مریض بودی فهمیدم توی زندگی اونهایی تورو واقعن دوست دارند که از غرورشون برای دیدن تو ، برای محبت به تو ، برای با تو بودن میگذرند. اونهایی که از تو بخاطر غرورشون ، بخاطر خودشون میگذرند محبت و دوست داشتنی واقعی توی دلشون پیدا نخواهی کرد.

مرد من ، اونقدر کوچک نیستی که معنی این جمله رو درک نکنی:

بعضی ها غرورشون رو کنار میزارند تا با آدم ها زندگی کنند. بعضی دیگر آدم ها را کنار میزارند تا با غرورشون زندگی کنند!

مرد من ، دسته دوم همیشه تنهایند، همیشه.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بهار
26 آذر 93 3:11
عزیزممم پس به تهران اومدی به کوروش هم اومدی چقدر بما نزدیک بودی مریضی بچه ها توی مسافرت خیلی سخته خیلی منم تجربه اش داشتم همیشه سلامت باشن این فرشته ها
مامان شازده کوچولو
پاسخ
چه جالب بهار جون که نزدیک شما بودیم . اگر میدونستم حتمن یه سر میومدم