امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

دنیای این روزای من

دو ماهگی به روایت توصیف + تصویر

  پسرک نازم از هیجان انگیزترین کارهای تو برای من این بود که در 43 روزگی شروع کردی به زدن اسباب بازی های دشکچه ی بازی ات و از پنجاه روزگی  پاهات رو هم بلند میکردی و همزمان میزدیشون: شروع شناختن دستهات هم به این شکل بود که دستت رو مشت میکردی رو به جلو و دقیقه ها بهشون خیره میشدی ، یعنی چهل و پنج روزگی:   زبون درازی هم که دیگه بهتره نگم ، چپ و راست زبون درازی میکنی بهم و جوابم رو میدی اینجوری: یکی دیگه از کارهات اینه تا میری تو تخت خودت و مامان این آویزهای تختت رو کوک میکنی خیره میشی و گوش میدی به صدای موزیک: مامان رسما برات دوست پیدا کرده - هوراااااا آشنایی با اولین دوستت در 54 روزگی - امیر علی جو...
15 مرداد 1391

اولین خنده ارادی نخودم در 35 روزگی

در پانزده روزگی: قد:56 وزن: 4800 در سی روزگی: قد:59 وزن: 5900 از تولدت تا امروز زیاد برام خندیده بودی اما همه اش خنده های غیر ارادی و بیشتر تو خواب بود که با فرشته ها حرف میزدی اما امروز تو ٣٥ روزگی اولین خنده اختیاری ات رو تو بغل مامان کردی.                                   عکسها در ادامه مطلب   این یه سریال از خوابیدنت که همه جور حالت توش هست. اخم ، لب غنچه کردن ، خنده ی غیر ارادی ... قربون این ژستت اینجا هم خوابی اما چ...
20 تير 1391

بابابزرگ های مهربون

بابای مامانی بهت  یک دفترچه حساب پس انداز  داد و تو اولین دفترچه حسابت رو به نام خودت در ده روزگی دریافت کردی با یه عالمه پول توش! بابای بابایی هم به افتخارت یه ولیمه مفصل داد و کل فامیل ها و دوست هامون رو دعوت کرد. تقریبا صد وپنجاه نفری بودیم.تو امروز درست سی روزه شدی. توی مهمونی همه میومدن ازت عکس میگرفتن ولی تو نخود مامان همه اش خواب بودی.   اینم یه عکس خانوادگی بعد از رفتن مهمونها: ...
15 تير 1391

ختنه کنان

توی ١٦ روزگی رفتیم اول تست تیرویید ازت گرفتیم و خوشبختانه خیلی بیتابی نکردی. اینجت بغل مامان مامانی هستی. اینم دستهای ١٦ روزه ات بعد سر دم ات رو چیدیم نخود مامان. اسمت شده نخود. چغک هم بهت میگیم. ولی من نخود بیشتر دوست دارم عشق مامان. این عکس بعد از خوابیدن توست و بعد یک ساعت ونیم گریه و خوردن قطره استامینفون.   با خاله زهرا پاهات رو گرفتیم و پوشکت رو عوض کردیم . اینجا هم از دست ما هنوز دلخوری. ای بخشکیم به این شانس! ...
31 خرداد 1391

حموم دهه و شناسنامه دار شدن تو + دفترچه حساب

امروز ده روزگی تو بود و اول از همه تبرییییییییییکککککککککککککک پسر با هویت من: دوم اینکه نافت تا ده روزگی نیفتاد و ما دیگه نمیشد بیشتر ازین برای حموم کردنت صبر کنیم. شب قبل موها و پشت مامان رو چشبوندند و فردا همه برای ناهار خونه ما و به افتخار تو فسقلی دعوت بودند. من رو کاگرمون حموم کرد و ماساژ داد. تو رو مامان بابایی زحمت کشیدند و حموم کردند و تو توی حموم جیک نزدی پسرک تمییز و آب دوستم. حوله های خوشگل سیسمونی ات هم افتتاح شد. از حموم که اومدیم کلی اسپند برات دودو کردن. آ قربونش شم. بابات هم بعد از من و تو رفت حموم تا سه دسته گل تو عکس به دوربین بخندند:     تویی تو بغل مامان مامانی:   حسنی ش...
25 خرداد 1391

خونه رفتن

من از شدت درد بخیه از تو اتاق با ویلچر رفتم تو ماشین . از تو پارکینگ خونه هم تا بالا با صندلی چرخدار کامپیوتر. دم در یک سوپرایز داشتیم. خاله زهرا برای تو رو تخته نوشته:     اتاقت که منتظر اومدن تو بود و تو بلاخره اومدی.دست مامان مامانی و بابای مامانی درد نکنه به خاطر اینهمه زحمت و اینهمه وسایل خوشگل که برای خریدشون من رو بردند و با سلیقه من و خودشون این اتاق خوشگل رو به تو هدیه دادند.     اولین خوابت تو اتاق مامان و بابا   و خوابت کنار من   خونه که اومدیم دیدم از پشت پنجره اتاقت هنوز صدا میاد. قمری پشت پنجره اتاقت منتظر اومدنت مونده بود.  این قمری...
16 خرداد 1391

مامان بزرگ های مهربون و خاله الهه جون و پایان ده روز

ده روز گذشت.ده روز همه پیش ما بودندو مامان مامانی تو این ده روز بابای مامانی و خونه زندگی رو گذاشت و پیش ما خوابید و مواظب من و تو بود . من بداخلاق بودم. درد داشتم . اما مامان مامانی صبور بود و باحوصله. از مهمونا پذیرایی میکرد و مثل پروانه دور من و تو میگشت.ممنون مامان مامانی. مامان بابایی هم برای من غذاهای مقوی درست میکرد و برای همه مون میاورد. واسه اونایی هم که نبودن میفرستاد. کلی حواس مامان بابایی این مدت پیش ما بود. مرسی مامان بابایی. خاله الهه هم از کلاس های دانشگاهش زد و این چند روزی که مشهد بود همه اش از من و تو مراقبت کرد. خاله الهه خواب نداشت به خاطر ما. ممنون خاله الهه. بعد ده روز اولین شبی بود که ما سه تا باهم تو خونه تنها...
16 خرداد 1391

بیمارستان

  مامانی و تو ریکاوری دو ساعت نگه داشتن. بعد از کلی فشار دادن دل مامانی ، آوردنم تو بخش. اونجا کلی همه منتظر من و تو بودن. مامان مامانی و بابای مامانی و مامان بابای بابایی و خاله ها و دایی ها و عموها و عمه تو. خاله های مامانی و دخترخاله هاش و عروس خاله هاش و...+ یک عالمه گل و سبد گل. که از دیدن همه شون خیلی خوشحال شدم. بعد تو بیمارستان بابای بابایی و عمو هات و زن عمو و عمه ات به من یع عالمه کادو دادند و مامان بابایی هم به تو این دستبند خوشگل رو داد:   مامان مامانی هم به من یه سرویس خوشگل کادو داد و بابای بابایی هم یک دفترچه حساب تپل به تو. بابابزرگ ساعت 1 ظهر تو گوش هات اذون خوند و تو مسلمون کوچولوی خودم شدی. بعد مه...
15 خرداد 1391

از نیامدن...

  از نیامدن تو امروز گریه کردم.41 هفته گذشته و هنوز خبری نیست. که تو در را بکوبی و بگویی تق تق . من اومدم مامانی. تق تق ، دالی بابایی. دکترت تنهایمان گذاشته و امروز مامانی در به در کوچه های شهر شد برای دومین بار تا یک دکتر پیدا کند که ریسک زایمان طبیعی مامانی رو قبول کنه . تو تپل شده ای و همه دست رد زدند به سینه مامانی. پسرک 4 کیلو 250 ای من انگار قرار است تقدیر چیز دیگری باشد. امروز از خونه تا حرم پیاده رفتم تا تو بیایی. کیسه ی آبی بترکد. سری پایین بیاید. نشد که نشد. ناهار رفتیم با بابا رستوران امید تو ارگ و بابا من رو دلداری داد. بعد هم بابا برای اینکه سر من رو گرم کنه با عمو پژمان عکس های من و بابا را دادن به یک نرم افزار تو کا...
13 خرداد 1391